به یاد ماشاء‌الله بامری، خواننده و نوازنده تنبورک بلوچستان

به یاد ماشاء‌الله بامری، خواننده و نوازنده تنبورک بلوچستان/گزارشی از سفر به قلب مکران

محسن شهرنازدار؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر موسیقی نواحی ایران از جمله کسانی است که در زمینه موسیقی و پاسداشت آن فعالیت های قابل توجهی را انجام داده است. او به یاد ماشاءالله بامری خواننده و نوازنده تنبورک بلوچستان که مظلومانه زیست و مظلومانه جان به جان آفرین تسلیم کرد مطالبی را به رشته تحریر درآورده و برایمان ارسال نموده است ما نیز بازنشر آن را از سایت همشهری آنلاین در ادامه می آوریم:

ماشاالله بامری،خواننده سوتی و نوازنده تنبورک بلوچستان اول مرداد ماه امسال بر اثر بیماری سرطان ریه درگذشت.

سال ۱۳۸۰ گزارشی از سفر به بلوچستان نوشتم که ماشاالله بامری در آن نقش محوری داشت.این گزارش با یاد و احترام به او و پس از ده سال منتشر می شود.

درست به یاد ندارم اولین باری که بامری را دیدم،کی و دقیقا کجا بود،اما خوب در خاطرم مانده است که در اوایل سال ۱۳۷۷ در اولین برنامه ققنوس که به همت محمدرضا درویشی پژوهشگر نام آشنای موسیقی اقوام در تالار حوزه هنری برگزار شد و به بزرگداشت شیر محمد اسپندار اختصاص داشت،بامری اسپندار را همراهی می‌کرد و خواننده گروه بود؛ با نواب روهنده،برکت شکل زهی و جهانگیر پروین جاکس ،نوازنده‌های گروه.

به یاد ماشاءالله بامری

از همان زمان‌ها دوستی و روابط ما پررنگ‌تر شد و در تمام این سال‌ها؛ چه زمان‌هایی که من برای پژوهش موسیقی یا ساخت مستند به بلوچستان می‌رفتم و یا او به جشنواره‌های مختلف موسیقی می‌آمد،اعم از جشنواره فجر تا جشنواره موسیقی نواحی کرمان، هم‌صحبت و معاشر هم بودیم و از طریق او بود که با بخش‌هایی از موسیقی مرکزی مکران آشنا شدم و بسیاری از نوازنده‌های گمنام آیین‌های موسیقی مردمی بلوچستان را شناختم. همچنین ضبط هایی از آوازهای او در هر فرصتی که به دست آمد انجام داده‌ام ،که بهترین آنها در ارگ بم ضبط شده است،درست چند ماه قبل از زلزله و ویرانی ارگ؛ در حاشیه ساخت فیلم بابا عزیز،که بخش موسیقی ایران در آن فیلم را تدارک می‌دیدم.

از بامری،آنجا یک سوتی بلوچی دارم که به طرز حیرت‌آوری با فواصل دستگاه نوا منطبق بود و گردش ملودی بسیار زیبایی داشت و یادگاری از اوست که تبدیل به رنگی در نوا شده است.

صدای محزون و زنگ‌دار بامری که آیینه‌ای از تاریخ و فرهنگ بلوچستان بود و گشاده‌رویی و مهربانی ،در کنار تلاش صادقانه‌ای که برای معرفی و حمایت از نوازندگان مهجور ایرانشهر و توابعش داشت،و البته طنز پنهانش،اولین و آخرین نشانه‌هایی است که در یک لحظه از او به خاطر می‌آورم.داوود پسر ماشااله اکنون باید بیست و اندی سال داشته باشد.از کودکی دهلک می‌نواخت و امیدوارم ساز و آواز پدر را هم دنبال کرده باشد.

در جست و جوی نوازنده‌ای بومی

دوست فیلمسازی که آن روزها هنوز غریبه بود؛در مسیر جستجو برای یافتن نوازنده‌ای بومی که برای حضور در یک فیلم مستند داستانی و مرتبط با موسیقی مناسب باشد،به من معرفی شد. به او شیر محمد اسپندار،نوازنده دونلی بلوچستان را پیشنهاد دادم .او که بهمن معتمدیان بود،پذیرفت و پژوهش فیلمش را به من سپرد. اینگونه بود که دوستی ما سرگرفت و بهانه سفری دوباره به بلوچستان دست یافت تا بی‌درنگ کوله راه ببندیم و عازم سفر شویم.

جمعه هفتم اردیبهشت ۱۳۸۰، پرواز تهران به ایرانشهر، با توقفی در زاهدان، ما را به قلب مکران می‌رساند. بلوچستان ایران از دو منطقه «سرحد» و «مکران» شکل یافته است.«سرحد» در شمال از نواحی جنوبی زاهدان آغاز می‌شود و تا خاش از جنوب و میرجاوه و مرز پاکستان در شرق و کوه‌های کرمان در غرب ادامه می‌یابد. از خاش تا سواحل خلیج فارس «مکران» است و ایرانشهر در قلب این سرزمین قرار دارد.

صبح، ایرانشهر بودیم، باد گرم و بیابان‌های خشک اطراف فرودگاهی که تا شهر فاصله دارد، به پیشوازمان آمده‌اند.مسئول فرودگاه که فقط یک نفر است،در فلزی فرودگاه ایرانشهر را قفل آهنی بزرگی می‌زند و سوار بر تاکسی ما به شهر می‌آید. تاکسی ما را به بازار قدیمی شهر می‌برد. قلعه قدیمی ایرانشهر در مرکز این شهر قرار گرفته و بازار در حاشیه آن است. این همان «قلعه ناصریه» است که به دستور ناصرالدین شاه در زمان فرمانروایی فیروزمیرزا، والی کرمان، ساخته شده و امروزه جز دیوار بیرونی چیزی از آن باقی نمانده است؛چرا که کاروانسراها و بناهای موجود در قلعه به دستور فرماندار وقت در اوایل انقلاب ویران شده‌اند! گرچه ایرانشهر امروز، به دو خیابان اصلی و کوچه خاکی‌های اطراف خلاصه می‌شود، اما در کتب دین زرتشت، از این شهر به عنوان شهری بزرگ و آبادی مهم مکران یاد کرده‌اند. در کتب زرتشتی نام ایرانشهر، «پهله» یا «پهره» است.

اسکندر مقدونی در حمله به ایران، مدتی در این شهر اقامت کرده و برای حمله به هندوستان آماده شده است…شهر پر از تاریخ است و روایاتی که در ازدحام روزمرگی‌ها کم کم از خاطرات آدمها فراموش می شود. در اطراف قلعه ناصریه، دستفروشان کودک افغان و بعضاً بلوچ تجمع کرده اند. دوربین را که بیرون می آوریم،سیل نگاه و کنجکاوی کودکانه شان، به سوی ما می آید. ما «غریبه»ایم و این کلمه در شهر، جای خود را به واژه «میهمان» داده است. تضادهای محسوس اجتماعی در شهری که دیگر بازتاب هویت تاریخی و اقلیمی اش نیست،مناسبات فرهنگی را هم دستخوش تغییر کرده است. و این جمع اضداد که از وجود افغانی های مهاجر تا بومیان شهرهای دیگر که برای کار به اینجا آمده اند ، رقم خورده ،جایی برای بسیاری از آداب کهن مردمان این دیار باقی نگذاشته است.. در سیستان و بلوچستان، غیر از زابل و نواحی اطراف آن، زاهدان و بعد ایرانشهر، بیشترین ساکن افغانی را دارد. در حاشیه غربی بیرون قلعه، پشت دیوار بلند کاه گلی اش، دستفروشها، مسیر حرکت ما را با نگاهشان دنبال می کنند…

به سمت «بازار روز» می رویم در بازار همه چیز پیدا می شود، از پارچه های رنگارنگ با رنگ های زنده وتند و شاد که تصویری از فرهنگ بومی را به نمایش می گذارد تا اجناسی که از پاکستان آمده است و البته چاقوی ضامن دار! بازار روز سرپوشیده است،با معماری بی نشانی از فرهنگ بومی و آدمهایی که تغییر کرده اند. معتمدیان احساس ناامنی کرده و این واقعیت فضای موجود است. «غریبه» اینجا دیگر میهمان نیست و این تعریف، تکلیف آدمهای سرگردان را روشن می کند!

باید با «ماشاالله بامری» تماس بگیریم. حضور معتمد بومی، مشکل را حل می کند. بامری را سالهاست که می شناسم. خواننده شناخته شده بلوچ و آشنا با فرهنگ آن دیار است.هر کس در قلب بلوچستان در پی فرهنگ موسیقی آن دیار رفته،ماشاالله همراه و بلد و راهنمایش بوده است. علاوه بر آن که خودش نیز شناخت کاملی از آیین ها و آداب فرهنگ عامه بلوجستان دارد.با او تماس می گیریم و منتظر آمدنش می شویم. ایرانشهر، نسبت به سالهای گذشته و سفرهای قبل، تغییر کرده، مؤلفه های زندگی شهری پررنگ شده و ماهیت بومی اش رنگ باخته است.

بامری از دور می آید،با خنده همیشگی بر لبانش و حس امنیتی که با خود می آورد. دیداری تازه می کنیم و برای دیدن شیرمحمد اسپندار، دونلی نواز شهیر مکران، راهی بمپور می شویم.ساز دونلی ساز منحصر به فردی است. گندم زارها و علفزارها و نخلستانهای دوردست و بزغاله های بازیگوشی که در صحرا رها شده اند ، از کنار چشمانمان می گذرند. محمدآباد و نوک جو، روستاهای اطراف ایرانشهر، در راهند. راننده نواری را می تکاند و در ضبط اسقاطی ماشین فرو می کند؛موسیقی سوتی بلوچستان با صدایی آشنا.این صدای ماشاالله بامری است که راننده بدون آنکه بداند صاحب صدا، کنارش نشسته،با آواز او زمزمه می کند.ماشااله خرسند از این شهرت و گمنامی است! و راننده سرمست از ترانه ها و ما مشعوف از این اتفاق زیبا.
به بمپور می رسیم، ظهرشده است و آفتاب تند و بی دریغ می بارد. بمپور در ۳۰کیلومتری مسیر ایرانشهر به نیکشهر قرار دارد. گندم، جو، تنباکو، خرما و… محصولات بمپور است و آب کیمیاست. در بلوچستان هرجا قناتی یا نهر آبی باشد، آبادی شده است. رودخانه بمپور، مهمترین رودخانه ایرانشهر، منبع اصلی تغذیه آب زمینهای کشت است و سایر رودها از ریزابه های این رودخانه تغذیه می کنند. بمپور هم نسبت به سالهای قبل تغییرات محسوسی کرده، کوچه های باریک و بلند با دیوارهای خانه های گلی، عریض شده و خانه هایی با شکل و شمایل خانه های شهری، قد برافراشته است. از انبوه دشتهای سرسبز و نخلستانها به خانه شیرمحمد می رسیم. از جلوی خانه، جوی آب روان است و باقی دشت است و نخلستان. عروس و دختر استاد در خانه اند و اسپندار خود به عروسی بستگانش رفته است. بامری هم با پدر عروس نسبت دارد. ما را به عروسی دعوت می کنند.به اتفاق به آنجا می رویم. اسپندار همراه با پدر عروس به پیشوازمان می آید، به محفل صمیمی و ساده شان دعوت می شویم. در حیاط بزرگ خانه، دیگ غذا را با کنده های نخل، بار گذاشته اند. زنان به پخت و پز مشغولند و بچه ها به بازی…

در اتاق مردان، نزدیک به سی نفر دورتادور نشسته اند و تسبیح می گردانند. آب می آورند؛ آب خنک. و این سنت میهمان نوازی بلوچ است؛ آب این جادوی کمیاب حیات را به نشانه محبت و میهمان نوازی پیشکش می کنند… موضوع سفر را با شیرمحمد در میان می گذاریم و اینکه زمانی فرصت نیاز است تا از او تصاویری بگیریم و درباره موضوع کار بیشتر صحبت کنیم، قبول می کند. مراسم عروسی در حال شکل گیری است. شیرمحمد درباره تهران و اوضاع قبل از انتخابات می پرسد! داماد جوان می آید، آیین قبولی پدر عروس به اتمام می رسد، شیرینی می آورند و همزمان، سفره غذا پهن می شود.نان داغ، حاصل کار زنان در گوشه باغ است و گوشت و برنج. اسپندار ما را به خانه اش دعوت می کند و خودش زودتر می رود. پیاده در مسیر آفتاب سوزان به سوی خانه او می رویم. کوچه باغها،صدای نهر و بوی نخلستان های اطراف، بزغاله های بازیگوش رها و چشمهای کنجکاو کودکان بلوچ که از گوشه دیوارها و میان نخلستان، ما را دنبال می کنند، چنان با سکوتی لذتبخش توام شده که فراموش کرده ایم از کجا و برای چه و برای که به اینجا آمده ایم…

پسرهای اسپندار به استقبالمان می آیند، حیاط خانه از یک سو به باغ راه دارد. داماد اسپندار هم در خانه او زندگی میکند. اتاقی مسقف با خوشه ها و تنه خرما و دیوار کاهگلی که لوح های تقدیر بر در و دیوارش آویزان شده،اینجا اتاق میهمان است. بهمن پرسش هایی دارد و می خواهد از اسپندار پرسیده شود. اما او مجال نمی دهد و از دری دیگر پاسخ می دهد. از کودکی می گوید و رنجهایی که کشیده و کوچ ناگزیری که از ایران داشته. از هنری که آموخته و ارتباطی که با سازش داشته است. برادران اسپندار هم به جمع ما می پیوندند، یکی کشاورز است و دیگری بنا. از پسرها، درباره اینکه ساز نزده اند، می پرسم. یکی می گوید موسیقی را دوست ندارد اما دیگری کمی دونلی نواخته است.

وقت ساز است. لیکو و ذهیروک. اینها آوازهای هجرانی بلوچ هستند و البته نقش مد را نیز در موسیقی بلوچی ایفا می کنند.اسپندار دونلی که به دست می گیرد، از خود بی خود می شود. نل در زبان بلوچی به معنای نی است و دونلی، دو نی مجزا از هم است که همزمان نواخته می شود و یکی نقش واخوان دیگری را دارد. در بلوچستان ایران غیر از اسپندار،نوازنداگان معدود دیگری نیز دونلی میزنند،اما در بلوچستان پاکستان نوازندگان بیشتری وجود دارند. بامری به اصرار ما، همراه با ساز شیرمحمد، لیکو می خواند. صدایش زنگی دارد که از اعماق فرهنگ بلوچ برمی خیزد ،زنگی که عمیق ترین روایت را از هزارتوی این فرهنگ ناشناخته بازگو می کند.سبکبار و روان می خواند و خواندن مثل بلوچ بودن و حتی مثل بامری بودن برایش ساده است.بامری بیشتر اما به عنوان خواننده سوتی در منطقه شناخته شده است.

بامری از دور می آید،با خنده همیشگی بر لبانش و حس امنیتی که با خود می آورد. دیداری تازه می کنیم و برای دیدن شیرمحمد اسپندار، دونلی نواز شهیر مکران، راهی بمپور می شویم.ساز دونلی ساز منحصر به فردی است. گندم زارها و علفزارها و نخلستانهای دوردست و بزغاله های بازیگوشی که در صحرا رها شده اند ، از کنار چشمانمان می گذرند. محمدآباد و نوک جو، روستاهای اطراف ایرانشهر، در راهند. راننده نواری را می تکاند و در ضبط اسقاطی ماشین فرو می کند؛موسیقی سوتی بلوچستان با صدایی آشنا.این صدای ماشاالله بامری است که راننده بدون آنکه بداند صاحب صدا، کنارش نشسته،با آواز او زمزمه می کند.ماشااله خرسند از این شهرت و گمنامی است! و راننده سرمست از ترانه ها و ما مشعوف از این اتفاق زیبا.
به بمپور می رسیم، ظهرشده است و آفتاب تند و بی دریغ می بارد. بمپور در ۳۰کیلومتری مسیر ایرانشهر به نیکشهر قرار دارد. گندم، جو، تنباکو، خرما و… محصولات بمپور است و آب کیمیاست. در بلوچستان هرجا قناتی یا نهر آبی باشد، آبادی شده است. رودخانه بمپور، مهمترین رودخانه ایرانشهر، منبع اصلی تغذیه آب زمینهای کشت است و سایر رودها از ریزابه های این رودخانه تغذیه می کنند. بمپور هم نسبت به سالهای قبل تغییرات محسوسی کرده، کوچه های باریک و بلند با دیوارهای خانه های گلی، عریض شده و خانه هایی با شکل و شمایل خانه های شهری، قد برافراشته است. از انبوه دشتهای سرسبز و نخلستانها به خانه شیرمحمد می رسیم. از جلوی خانه، جوی آب روان است و باقی دشت است و نخلستان. عروس و دختر استاد در خانه اند و اسپندار خود به عروسی بستگانش رفته است. بامری هم با پدر عروس نسبت دارد. ما را به عروسی دعوت می کنند.به اتفاق به آنجا می رویم. اسپندار همراه با پدر عروس به پیشوازمان می آید، به محفل صمیمی و ساده شان دعوت می شویم. در حیاط بزرگ خانه، دیگ غذا را با کنده های نخل، بار گذاشته اند. زنان به پخت و پز مشغولند و بچه ها به بازی…

bameri600.jpg (600×386)

در اتاق مردان، نزدیک به سی نفر دورتادور نشسته اند و تسبیح می گردانند. آب می آورند؛ آب خنک. و این سنت میهمان نوازی بلوچ است؛ آب این جادوی کمیاب حیات را به نشانه محبت و میهمان نوازی پیشکش می کنند… موضوع سفر را با شیرمحمد در میان می گذاریم و اینکه زمانی فرصت نیاز است تا از او تصاویری بگیریم و درباره موضوع کار بیشتر صحبت کنیم، قبول می کند. مراسم عروسی در حال شکل گیری است. شیرمحمد درباره تهران و اوضاع قبل از انتخابات می پرسد! داماد جوان می آید، آیین قبولی پدر عروس به اتمام می رسد، شیرینی می آورند و همزمان، سفره غذا پهن می شود.نان داغ، حاصل کار زنان در گوشه باغ است و گوشت و برنج. اسپندار ما را به خانه اش دعوت می کند و خودش زودتر می رود. پیاده در مسیر آفتاب سوزان به سوی خانه او می رویم. کوچه باغها،صدای نهر و بوی نخلستان های اطراف، بزغاله های بازیگوش رها و چشمهای کنجکاو کودکان بلوچ که از گوشه دیوارها و میان نخلستان، ما را دنبال می کنند، چنان با سکوتی لذتبخش توام شده که فراموش کرده ایم از کجا و برای چه و برای که به اینجا آمده ایم…

پسرهای اسپندار به استقبالمان می آیند، حیاط خانه از یک سو به باغ راه دارد. داماد اسپندار هم در خانه او زندگی میکند. اتاقی مسقف با خوشه ها و تنه خرما و دیوار کاهگلی که لوح های تقدیر بر در و دیوارش آویزان شده،اینجا اتاق میهمان است. بهمن پرسش هایی دارد و می خواهد از اسپندار پرسیده شود. اما او مجال نمی دهد و از دری دیگر پاسخ می دهد. از کودکی می گوید و رنجهایی که کشیده و کوچ ناگزیری که از ایران داشته. از هنری که آموخته و ارتباطی که با سازش داشته است. برادران اسپندار هم به جمع ما می پیوندند، یکی کشاورز است و دیگری بنا. از پسرها، درباره اینکه ساز نزده اند، می پرسم. یکی می گوید موسیقی را دوست ندارد اما دیگری کمی دونلی نواخته است.

وقت ساز است. لیکو و ذهیروک. اینها آوازهای هجرانی بلوچ هستند و البته نقش مد را نیز در موسیقی بلوچی ایفا می کنند.اسپندار دونلی که به دست می گیرد، از خود بی خود می شود. نل در زبان بلوچی به معنای نی است و دونلی، دو نی مجزا از هم است که همزمان نواخته می شود و یکی نقش واخوان دیگری را دارد. در بلوچستان ایران غیر از اسپندار،نوازنداگان معدود دیگری نیز دونلی میزنند،اما در بلوچستان پاکستان نوازندگان بیشتری وجود دارند. بامری به اصرار ما، همراه با ساز شیرمحمد، لیکو می خواند. صدایش زنگی دارد که از اعماق فرهنگ بلوچ برمی خیزد ،زنگی که عمیق ترین روایت را از هزارتوی این فرهنگ ناشناخته بازگو می کند.سبکبار و روان می خواند و خواندن مثل بلوچ بودن و حتی مثل بامری بودن برایش ساده است.بامری بیشتر اما به عنوان خواننده سوتی در منطقه شناخته شده است.

شب هشتم اردیبهشت به پایان رسیده. ماشاالله بامری ما را به هتل می رساند و می رود. فردا روز بازگشت به تهران است بازگشت به همه روزمرگی ها اما با انبوه خاطراتی که در ذهنمان متراکم است و دوستی های عمیق تری که یافته ایم ودر خلسه نغمه هایی که شنیده ایم، و ترانه هایی که زیر لب زمزمه می کنیم…

http://www.taftaniran.com/topnews/1432.html

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد